خيز اي دل زين برافگن مركب تحويل را
وقف كن بر ناكسان اين عالم تعطيل را
پاك دار از خط معني حرف رنگ و بوي را
محو كن از لوح دعوي نقش قال و قيل را
اندرين صفهاي معني در معني را مجوي
زان كه در سرنا نيابي نفخ اسرافيل را
كي كند برداشت دريا در بيابان خرد
ناودان بام گلخن سيل رود نيل را
دست ابراهيم بايد بر سر كوي وفا
تا نبرد تيغ بران حلق اسماعيل را
مرد چون عيسي مريم بايد اندر راه صدق
تا بداند قدر حرف و آيت انجيل را
در شب تاري كجا بيند نشان پاي مور
آنكه او در روز روشن هم نبيند پيل را
هر كسي بر تخت ملكت كي تواند يافتن
همچو گيسوي عروسان دستهٔ زنبيل را
از برون سو آب و روغن سود كي دارد ترا
چون درونسو نور نبود ذرهاي قنديل را
خيز و اكنون خيز كانساعت بسي حسرت خوري
چون ببيني بر سر خود تيغ عزراييل را